شهید علیرضا کریمی
مادر شهید: چهار دختر و یک پسر داشتم. چند وقتی هم بود که روماتیسم شدیدی گرفته بودم. با این حال باردار بودم. ماههای آخر بارداری به بیماری شدیدتری مبتلا شدم. تب مالت! اوایل تابستان سال چهل و پنج بود. وقتی به دکتر مراجعه کردم، گفت: برای حفظ جان شما، باید بچه را سقط کنیم! بعید است بچه زنده به دنیا بیاید. اما زیر بار نرفتم. گفتم: اگر خدا بخواهد هم مادر را زنده نگه می دارد و هم بچه را!
همین هم شد. در ماه رمضان (بیست و دوم شهریور ماه 1345) در نهایت ناباوری پزشکان، فرزندم به دنیا آمد. هم او سالم بود، هم من. نام پسر اولم محمد بود. نام این فرزندم را علیرضا گذاشتم، تا هم نام امیرالمومنین در خانه ما باشد و هم نام زیبای امام رضا (ع). به یاد ندارم بدون وضو به او شیر داده باشم. همیشه برایش سوره های کوچک قرآن را زمزمه می کردم. هر وقت به مسجد می رفتم او را با خود می بردم.
تا دو سال اول هیچ مشکل خاصی نداشت. وقتی او را از شیر گرفتم، مشکلات شروع شد. لب به غذا نمی زد. مرتب مریض بود. هفته ای نبود که به دکتر نرویم. بالای سر او به نمایشگاهی از قرص و دارو تبدیل شده بود. علیرضا حالا چهار ساله شده بود، اما هنوز مثل بچه ای یک ساله بود. هیچ چیزی نمی خورد. تا حالا نان هم نخورده. آنقدر ضعیف است که قادر به راه رفتن نیست. فقط گوشه ای از اتاق افتاده. یکی از همسایه ها که از وضع پسرم باخبر بود، از یک دکتر فوق تخصص برای ما وقت گرفت. با پدرش نزد دکتر رفتیم. پس از معاینه کامل علیرضا، رو به ما کرد و گفت: دیگر کار از کار گذشته. در اثر استفاده زیاد دارو، کبد این کودک از بین رفته است. شاید تا فردا صبح بیشتر زنده نماند. خدا بچه های دیگرتان را برایتان حفظ کند.
آن شب نتوانستیم بخوابیم. کارمان شده بود گریه. پدرش می گفت: اگه خدا بخواهد، حتما علیرضا زنده می ماند. بعد هم گفت: من سفره حضرت ابالفضل (ع) نذر کردم. سفره ای پهن کرد. آیینه و قرآن را گذاشت. کنار سفره نشست و مشغول توسل و دعا شد. آخر شب گفت: من سه تا سفره نذر آقا کردم. سه تا هم روضه نذر کردم که ان شاءالله در حرم خود حضرت ابالفضل خوانده شود! علیرضا را هم نذر خود آقا کردم. بعد هم رفت و خوابید. اما من تمام شب را بیدار بودم.
فردای آن روز، ساعت حدود یازده، با صدای گریه علیرضا از خواب پریدم. بغلش کردم و گفتم: چی شده؟ چی می خوای عزیزم؟ با گریه گفت: گشنمه، نون می خوام. دهانم از تعجب باز مانده بود. اولین بار بود که این جمله را می شنیدم. تکه نانی آوردم. با همان حالت بچگی گفت: من یه نون درسته می خوام با تخم مرغ! پس از خوردن تخم مرغ، یک لیوان آب خورد.
سپس بلند شد و گفت: می خوام برم تو کوچه با بچه ها بازی کنم. باورم نمی شد. ذوق زده شده بودم. تو دلم می گفتم کاش به باباش خبر می دادم. یکدفعه درب خونه به صدا در اومد. پدرش بود. رنگش پریده بود. علیرضا رو بغل کرد و همانجا کنار دیوار نشست. گفتم چرا الان اومدی خونه؟ چی شده؟ سرش رو بالا آورد. چشمانش خیس از اشک بود. هیجان زده گفت: ماجرای عجیبی پیش اومد. خیلی عجیب! گفتم: یعنی عجیب تر از این؟! با صدایی بغض آلود گفت: امروز صبح رفتم مغازه. مشغول کار بودم که جوانی بسیار نورانی با عبا و شال سبز وارد مغازه شد. چهره اش خیلی عجیب بود. محو جمالش شدم. دست از کار کشیدم. شاگردم هم ساکت شده بود. سلام کردیم.
جلو آمد و بی مقدمه گفت: مطمئن باش پسرت دیگه مریض نمیشه!! سفره ات را هم فراموش نکن. سه مجلس روضه هم برای حضرت در حرمش نذر کرده ای که من انجام می دهم برگزار می کنم!! بعد هم خداحافظی کرد و رفت. من بهت زده به در خیره شده بودم. به دنبال او از مغازه بیرون آمدم. همه جا را گشتم، اما هیچکس او را ندیده بود. سپس با عجله به خانه آمدم.
نذر خود را ادا کردیم. بعد از این ماجرا، نه تنها علیرضا حتی یکبار هم مریض نشد. بلکه روز به روز هم قویتر میشد.
جمعی از دوستان شهید: علیرضا پسری بسیار باهوش، خندان و شلوغ بود. همه معلم ها او را دوست داشتند. او همه بچه ها را به رفتن به مسجد و خواندن نماز جماعت تشویق می کرد. در دوران انقلاب، آنقدر درگیر مسائل فرهنگی و فعالیتهای مسجد بود که کمتر به درس توجه داشت. با این حال، به خاطر خوب گوش دادن در کلاس، با معدل بالا قبول می شد. او برگزاری جلسات قرآن، کلاس احکام، اردو و تبلیغات مسجد را هم بر عهده داشت. در ایام انقلاب، در زیر زمین خانه، اعلامیه های امام را تکثیر و آنها را با کمک دوستانش توزیع می کرد. در سن چهارده سالگی، با اصرار زیاد، وارد فعالیتهای نظامی بسیج شد.
نماز ظهر و عصر او، بیش از نیم ساعت طول می کشید. او ذکرها را بسیار دقیق و شمرده می گفت. در حالیکه هنوز به سن تکلیف نرسیده بود، مقید به نماز شب بود و تا هنگام شهادت نیز آن را ترک نکرد. خواندن نماز جمعه، قرائت قرآن و خواندن دعای توسل برای او اهمیت ویژه ای داشت. به قمر بنی هاشم نیز ارادت خاصی داشت.
اهل غیبت نبود. هرگاه از کسی ناراحت بود، مستقیم با خود او حرف می زد. بسیار کم حرف بود. اما وقتی صحبت میکرد، کلامش بسیار جامع و دقیق بود و این نشان می داد که او همه جوانب را سنجیده است.
از پول تو جیبی خودش، به مستمندان کمک می کرد. هیچ وقت از کارهای خود، برای کسی تعریف نمی کرد. همه کارهایش را همانگونه که پدرش به او آموخته بود، فقط برای رضای خدا انجام می داد. او برای دوستانش، تبدیل به یک الگوی کامل شده بود. هر چه در کارهای او دقت کردیم، ندیدیم کاری خلاف دستورات دین انجام دهد. او بسیار زیبا امر به معروف و نهی از منکر میکرد. طوری که هیچ کس از او ناراحت نمی شد.
هم چنین او در ورزش های رزمی به ویژه بوکس، استعداد ویژه ای داشت. دستان او به قدری قوی شده بود که کسی نمیتوانست با او مچ بیندازد.
رسول سالاری (دوست علیرضا): تابستان سال شصت بود. علیرضا کلاس سوم راهنمایی بود. شناسنامه اش را دستکاری کرد و با هم راهی جبهه شدیم. پس از چند ماه مأموریت در کردستان، عازم دارخوئین شدیم. یک شب فرمانده گردان، به دیدن ما آمد. رو به علیرضا کرد و گفت: من شجاعت و مدیریت شما را قبول دارم. برای همین مسئولیت دسته دوم از گروهان ابالفضل را به شما می سپارم. شنیدن نام آقا، علیرضا را به فکر فرو برد و چون عاشق حضرت بود، قبول کرد.
مادر شهید: یک روز صبح زنگ خانه به صدا در آمد. در را باز کردم. باورم نمی شد. علیرضا بود، با همان لبخند همیشگی. آن شب، نیمه های شب بیدار شدم. دیدم علیرضا مشغول خواندن نماز شب است. در قنوت بود و مرتب استغفار می کرد. صورتش خیس از اشک بود. انگار خدا را در مقابلش می دید. آنقدر عاشقانه نماز می خواند که مرا هم تحت تأثیر قرار داده بود. صبح بیدار شد و با عجله لباسش را پوشید. به او خیره شده بودم. انگار کسی به من می گفت که این آخرین دیدار است. وقتی داشت میرفت، به او گفتم: کی برمیگردی علیرضا؟ برگشت به سمت من. خیلی مصمم گفت: ما مسافر کربلائیم. راه کربلا که باز شد، برمیگردیم!! من حیرت زده فقط نگاه می کردم. علیرضا در آخرین نامه اش هم نوشته بود: به امید دیدار در کربلا.
رسول سالاری: 18 فروردین ماه سال 62 برای عملیات والفجر یک، راهی منطقه فکه شمالی شدیم. پس از 4 روز عملیات پی در پی، بعد از عبور از کانال، به جاده شنی رسیدیم. این جاده مستقیم از سمت عراقی ها به سمت ما می آمد. علیرضا با پرتاب هر نارنجک، یک تیربار عراقی ها را خاموش می کرد.
پانصد متر جلوتر، یکدفعه یک تیربار عراقی بچه ها را به رگبار بست. وقتی جلوتر رفتم ، دیدم علیرضا روی زمین افتاده. زخم پایش را با چفیه بستم. خواستم با خودم ببرمش عقب . اجازه نداد و گفت: تو رو به خدا حرکت کن. در حالی که اشک از چشمانم سرازیر بود، سه تا خشاب و دو نارنجک به او دادم و با ناراحتی، راه افتادم. با اینکه بیشتر بچه ها رو از دست داده بودیم و گروهان ما تقریبا نصف شده بود، توانستیم سنگرها را پاکسازی کنیم و همانجا مستقر شویم. نماز صبح را خواندم و رفتم سمت جاده شنی تا علیرضا رو پیدا کنم. وقتی رسیدم که عراقی ها آنجا را گرفته بودند. آنها به همه بچه هایی که مجروح شده بودند، تیر خلاصی می زدند. علیرضا تا آنجا که توانسته بود، از بچه ها دفاع کرده بود و جلوی آنها ایستاده بود.فردای آن روز سراغ علیرضا رو از همه می گرفتم تا اینکه یکی از دوستان صمیمی او را دیدم. به شدت گریه می کرد. کمی با او حرف زدم. گفتم: علی چطور شهید شد؟ خیلی خودش رو کنترل کرد. بعد گفت: من تانکهای عراقی ها رو دیدم که روی جاده در حال عبور بودند. کمی آن طرف تر هم تن مجروح علیرضا روی زمین بود. یکدفعه یکی از تانک ها از جاده خارج شد. تا به خودم بیام، دیدم تانک از روی علیرضا رد شد. اونجا فقط صدای یا ابالفضل رو شنیدم.
به اینجا که رسید، بدنم شروع به لرزیدن کرد. دیگر طاقت شنیدن این حرف ها را نداشتم. نمی دانستم چگونه به خانواده او خبر دهم. به اصفهان برگشتم. سر کوچه آنها که رسیدم، یکباره با پدرش رو به رو شدم. چند لحظه ای به من خیره شد. بعد با صدایی لرزان گفت: خوش به حال علیرضا که شهید شد!!! چشمام گرد شده بود. پدر ادامه داد: دیشب توی خواب دیدمش. خودش گفت که شهید شده!!!
برادر شهید: اوایل محرم سال 76 بود. تقریبا شانزده سال از شهادت علیرضا گذشته بود، ولی هنوز جنازه علیرضا پیدا نشده بود. یک روز در حال دیدن اخبار بودم. گوینده اخبار اعلام کرد: امروز به طور رسمی اولین کاروان راهی کربلا شد! بعد هم اعلام کرد که روز جمعه پیکر چند شهید را پس از نماز جمعه تشییع خواهند کرد. یاد حرف علیرضا افتادم. سریع برخاستم، به بنیاد شهید زنگ زدم و اسامی شهدا رو پرسیدم. حدسم درست بود. علیرضا برگشته بود. سه روز بعد پیکر همه شهدا تشییع شد. اما علیرضا در بین آنها نبود. خیلی تعجب کردیم. گفتند حتما تشابه اسمی بوده. چیزی نگفتیم تا اینکه صبح روز هشتم محرم، مادر شهید رادپی با عجله به خانه ما آمد و با صدائی گرفته و بغض آلود گفت: دیشب خواب دیدم که حضرت زهرا (س) جلوی مسجد ایستاده بود و مردم هم جنازه علیرضا رو به داخل مسجد می آوردند. باور نکردنی بود. پیکر علیرضا همان شب آمد. شب تاسوعا. شب شهادت حضرت ابوالفضل (ع) و از مسجد، با دسته عزاداران تشییع شد. آن شب تا صبح کنار جنازه علیرضا سینه زدیم و اشک ریختیم و صبح او را در گلزار شهدا به خاک سپردیم.
یک ماه بعد از دفن علیرضا، یکی از بچه های گروه تفحص به خانه ما آمد و اینگونه تعریف کرد: ما منطقه فکه شمالی رو گشتیم. ولی شهیدی پیدا نکردیم. شب، دعای توسل خواندیم. در آخر دعا، یکی از جانبازان شیمیایی، به نام برادر غلامی دعا کرد و گفت: خدایا ما آمده ایم که از منطقه فکه، کربلایی شویم. ما را حاجت روا کن.
فردا صبح آماده ترک فکه شدیم. هنگام رفتن، دیدم برادر غلامی با گریه میگوید: چند ساعت به ما وقت دهید. ما فقط تا جاده شنی برویم و برگردیم! آنها راهی جاده شنی شدند. من هم با آنها رفتم.
جلو رفتم و از او دلیل اصرارش را پرسیدم. او درحالیکه با پای مصنوعی خود، به سرعت حرکت می کرد، گفت: دیشب یه پسر بچه معصوم و دوست داشتنی به خوابم آمد و محل حضورش رو به من نشون داد و گفت: باد، خاکها رو از روی بدنم کنار زده. الان موقعش شده که من برگردم. بعد هم گفت: بیا که تو هم امروز حاجت روا خواهی شد.
به جاده شنی رسیدیم. برادر غلامی در نقطه ای ایستاد و با دست شروع به کنار زدن رمل ها کرد. چند دقیقه بعد، پیکر شهید را یافتیم. همیشه بعد از پیدا شدن شهید، زیارت عاشورا می خواندیم. ولی آن روز هیچ کس زیارت عاشورا به همراه نداشت. فقط یک دعای توسل داشتیم. بعد برادر غلامی گفت: هر چه شهدا بخواهند. بعد هم شروع به خواندن دعای توسل کرد. برادر غلامی همه ما را از آنجا دور کرد. سپس پارچه سفیدی پهن کرد و پیکر شهید را در آن پیچید. بعد از روی زمین بلند شد. صدای انفجار، سکوت و آرامش منطقه فکه را شکست. موج انفجار، همه ما را روی زمین پرت کرد. این گونه بود که برادر غلامی هم از منطقه فکه به قافله شهدا پیوست و حاجت روا شد. بعد از چند ساعت، پیکر هر دو شهید را به عقب منتقل کردیم. بعد هم، از روی پلاک آن شهید، فهمیدیم که او، علیرضا کریمی است.
علیرضا در 22 فروردین ماه سال 1362 در سن 16 سالگی به درجه رفیع شهادت نائل شد. مزار او در انتهای گلزار شهدای اصفهان است. شعر روی مزار او که سروده برادر اوست، چنین است:
روز تاسوعا چو برگشتی تو در سوگ حسینی و عزا خــدمــت مــولا رســیـدی از ســر صــدق و وفــا
گــفتـه بــودی تـا نـگردد بـاز راهِ راهــیان کــربلا عهد کردی برنگردی در وطن سرباز مهدی پیش ما
شانزده سال از بـهار زندگی طی کرده بودی نزد ما شانزده سال دگــر هم روی خــاک فـکه و در نـینوا
ما عـزادار حسـین و او عـزادار شماها راهیان کربلا وه چـه روزی آمدی ، اندر عزای نـور چشم مصـطفی
این نوشته، خلاصه ای از کتاب مسافر کربلا می باشد. نویسنده این کتاب، می گوید: اواخر سال 82 به شدت در دلم آرزوی سفر کربلا داشتم. روزی به گلزار شهدای اصفهان رفته بودم. داشتم برای زیارت قبر فاضل هندی می رفتم که شعر روی قبر این شهید مرا به خود جذب کرد. در دلم یاد سفر کربلا افتادم. وقتی به تهران بازگشتم، به طرز عجیبی راهی کربلا شدیم. در گوشه گوشه کربلا، حضور این شهید را حس می کردم. پس از این ماجرا بود که راجع به او تحقیق کرده و این کتاب را نوشتم. به راستی که او به وعده دیدار در کربلای خود عمل می کند. هر بار سر مزار علیرضا می روم، افراد بسیاری آنجا هستند که هیچ نسبتی با او ندارند، اما علیرضا مشکلات بسیاری از آنها را حل کرده است.